عروسی
دیشب عروسی دختر عمه مامانی بود شما تا الان بسیار عروسی رفتی اما چیزی که مهم بود بیشتر
این عروسیها کوچولو بودی وزیر یکسال سنت بود خاطر همین زود می خوابیدی اونم توی اون همه سر وصدا
اما عروسی دیشب شما دیگه بزرگ شده بودی کلا مفهومش می فهمیدی اولش چون به جایگاه رقص نزدیک نبودیم ازم خواستی که بریم جلو توهم بین اون همه بچه رقصیدی تا مدتی به نگار زل زده
بودی اخه لباس عروس پوشیده بود ومثل فرشته ها شده بود ماشالا بعدش چشمت افتاد به دوربین که
خانمه با دست به اصطلاح فرمونش داشت می چرخوند بعد هم به دوربین دیگه دقیق شدی که چطور پ
ایه اش راتنظیم می کردن اونقدر که دقیق شدی اخر خانم فیلم بردار عاشقت شد اومد یه بوس
محکمت کردتا اخر عروسی من پشت سرت فقط راه رفتم تاساعت 2:30 شب که عروسی تمام شد
شما نخوابیدی واین برای اولین بار بود که تا این موقع بیدار بودی البته موقع شام شما رفتی پیش بابایی
چون که آقایان زودتر خورده بودن ومنم باخیال راحت غذام خوردم ولی بمیرم برا هیچ وقت نشده بود که
غذااینقدر دیر بشه اونقدر گرسنه بودی که هرکس می امده طرفت می زدیش ومی گفتی بچه بد حتی
دختر خاله هات اما تایه کم کباب خوردی شنگول وشاد شدی به همه تعارف می کردی حتی غریبه ها
هر وقت هم عروس می دیدی کلا زل می زدی بهش
ایشالا دامادی پسرم
والهی بحق این شبهای عزیز همه مجردها متاهل بشن اما بافردی مناسب ودر شانشون
کلاعکسها بخاطر تکون خوردن شما زیاد جالب نشد ایشالا عکسای دیگه رسید اضافه می کنم